سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو
ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را
داستان منه و روز من.
وقتی یه ت به قلابش میده، به خودم میام تو کافه آفرم و دارم چای زعفرونی میخورم.
ت دوم شاکر خدا هستم و از لمس چادرش لذت میبرم.
نگاهم که میکنه سر به بیابون جنون میزارم، همونطوری که قَیس بن مُلَوَّح عامری گذاشت.
ت سوم تو شالیزارم، ت چهارم تو باغ پرتقال.
ت پنجم لب دریا و با صدای موج.
ت ششم جلوی در خونشون، با استرس.
ت هفتم خدا پادرمیونی میکنه.
گفت ما را هفت وادی در ره است *** چون گذشتی هفت وادی، درگه است
چون شود آن نور بر دل آشکار *** در دل تو یک طلب گردد هزار
عزیز دلم ❤️،
نورت در دلم آشکار شد و طلبم هزار، خدا رو شکر که به دست آوردمت.
ت ,تو ,خدا ,دلم ,میکنه ,سوم ,وادی در ,در ره ,ره است ,هفت وادی ,را هفت
درباره این سایت